هلیاهلیا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

هلیا عشق مامان و بابا

هلیای عاشق کفش

دختر عزیزم هلیا جونم : این روزا تمام فکر و ذکرت کفش شده هر جایی می ریم ,جلو هر مغازه کفش فروشی که میرسیم با انگشت مغازه رو نشون میدی میگی کفش ,تا یه جفت برات نخریم ول کنه ماجرا نیستی.اوایل برات کفش میخریدیم بعد دیدیم فایده نمیکنه ,اینجوری باید بابایی همه حقوقشو بده برات کفش بخره به خاطر همین ٢ تا راه حل پیدا کردیم. ١:خیلی سعی میکنیم از جلو کفش فروشیها رد نشیم یا با سرعت رد شیم   ٢: به جای کفش برات دمپایی میخریم                      الهی فدای شیرین زبونیات بشم هلیا جوننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننم...
15 مهر 1392

شروع پروژه پوشک گرفتن

 دخترم :الان ١ هفته ای میشه که تو خونه پوشکت نمیکنم.قربونت برم باورم نمیشه که تو این مدت کم یاد گرفتی جیشتو بگی.الهی دورت بگردم که نمیخوای من اذیت شم. هلیا جون باهوش من همین که احساس میکنی جیش داری بهم میگی ,بعضی وقتام خودت میدوی میری جیش میکنی.فدای دخترم بشم الهی .دوستت دارم مامانی.الان تو اتاق خودت خوابیدی,اخه صبح ساعت ٨.٥ بیدار شدی.یکم امروز دعوات کردم البته مثل همیشه تو تقصیری نداری من اعصابم ضعیفه .ولی عیب نداره مادر و دختر با هم دعوا میکنیم,اشتی میکنیم.این روزا کلمه های جدید زیادی یاد گرفتی مثل پسته:پته داداش:دادا دایی:دادا ماشین :نن عزیز,عمه,عمو,جیش,ننه,مامان بیم(بریم),باز,شیر,سیب,بازی........... خدایا شکرت هلیا جون...
4 مهر 1392

واکسن 18 ماهگی

دخترم عزیزم روز چهار شنبه واکسن ١٨ماهگیتو زدیم.اخییییییییییییییییییییییییییییییییییی.بمیرم الهی خیلی درد  کشیدی. دستت خیلی درد میکرد تمام روز دستتو گرفته بودی گریه میکردی. شبم که تا صبح بالا سرت نشسته بودم مدام پاشویه میکردم ,اخه تبت خیلی بالا بود.امروز خدا رو شکر بهتر بودی. از صبح رفته بودیم باغ بازی کردی.اونقدر خسته شده بودی موقع بر گشتن خوابت برد .منم بعد از مدتها یه وقتی پیدا کردم به وبلاگت سری بزنم.این روزا خیلی کمر دردو پا درد دارم فکر میکنم از وزن زیادم.دوستت دارم دخترم .تو جوجه کوچولوی مامانی.از اینکه تمام وقتمو با تو میگذرونم خدا رو شکر میکنم ,هر چند بعضی وقتا اعصابم خورد میشه ,حوصله ندارم ولی اینو بدون خیلی دوستت دارم و خدارو ...
29 شهريور 1392

یه روز پر غم

خدایا به حق مهربان بودنت همه بچه ها رو واسه پدر مادراشون حفظ کن و پدر مادرا رو هم برا بچه ها. دیروز یه غم بزرگی رو سینم سنگینی می کرد واقعا یادم که می افته چشمام پر اشک میشه. دخترم ,قرار بود ٣ هفته دیگه  نی نی کوچولو ی خاله سحر به دنیا بیاد تا با تو همبازی بشه ولی متاسفانه دیروز نی نی کوچولو پر کشید رفت پیش خدای مهربون.خیلی ناراحتم همه غصه میخورن ,اخه ارین کوچولو رو هممون دوست داشتیم حتی با اینکه هنوز به دنیا نیومده بود . مصلحت خدا این بوده که ارین کوچولوی ما جزو فرشته های اسمونی بشه. خداوندا امید داریم به لطف و بخشش تو .خدا گر زحکمت ببندد دری         به رحمت گشاید در دیگری دخترم ...
1 شهريور 1392

بدون عنوان

دختر عزیزم امروز با تب شدیدی که داشتی از خواب بیدار شدی.نمیدونم سرما خوردی یا از دندون در اوردن .بالاخره دلم طاقت نیاورد به بابا زنگ زدم تا برات وقت بگیره بعدم من و تو دو تایی رفتیم دکتر .قربونت برم امروز اصلا حوصله نداشتی مدام بهونه می گرفتی .خدا کنه زودتر خوب بشی و شیطونی کنی دلم برای شیطونیات تنگ شده. ...
28 مرداد 1392

رویا

هلیا جونم .امروز که این ویلاگ رو برات درست کردم دقیقا ١٥ ماهو ١١ روزو ٢٠ ساعت که به دنیا اومدی . خیلی وقت میخواستم این کارو بکنم ولی همش امروز و فردا میکردم .ولی بالاخره الان که ساعت ٤.٤٥ دقیقه شب و من به خاطر تو  بیدار موندم وبلاگتو درست کردم.هلیای من این ١٥ ماه برام مثل یه رویابود.چقد زود گذشت.خدایا برای لحظه لحظه ی این مدت شکر.میدونم خیلی وقتا بی حوصلگی کردم ناشکری کردم ولی خدا جونم هزار ان هزار مرتبه تو رو شکر میکنم به خاطر این موهبت الهی . هلیا جونم تو ٢٤ اسفند به دنیا اومدی و با خودت شادی و برکت اوردی .اولین بار که تو اتاق عمل پرستار تو روبه من نشون داد چه حس خوبی داشتم. یه دختر تپل پر مو .و البته شبیه بابا حمید. باب...
23 مرداد 1392

تولد اجی پارمیس

٢٥ اردیبهشت تولد3 سالگی اجی پارمیس بود .اجی پارمیس دختر عموی تو دخترم. اجی تو رو خیلی دوست داره.احساس میکنم تو هم اونوخیلی دوست داری .امیدوارم بزرگتر هم که شدین همدیگرو این همه دوست داشته یاشین .دخترم تو با اون لباس تور توری درست مثل فرشته ها شده بودی.تازه گیها یاد گرفتی برقصی وقتی دستاتو میبردی بالا و ادای رقصیدنو در میاوردی وایییییییییییییییییییییییییییییجیگر میشدی دخترم قربونت بره مامانننننننننننننننن.اجی هم خیلی بامزه شده بود انشاالله  هر دو تاتون تولد120 سالگیتونو جشن بگیرین ...
23 مرداد 1392

ماشین (نن نن)

دختر گلم امروز بابایی رفته بود تهران برات یه ماشین خوشگل خریده بود .اخه تو عشق ماشینی .چند بار که ماشین اجی رو سوار شدی هر بار موقع  پیاده شدن کلی گر یه کردی و هر بار از جلوی پارک رد میشدیم با گریه میگفتی نن نن....نن نن.......نن نن.............بالاخره امروز بابایی برات خرید .چقدر ذوق زد ه شد ی وقتی دیدی .قربونت برم .انشاالله هر چه زودتر بزرگ بشی تا بابا جون برات ماشین راستکی بخره.یادم باشه  عکساشو بعدا بذارم. 
23 مرداد 1392