هلیاهلیا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره

هلیا عشق مامان و بابا

ای بابا.........................................

دخملی  نازم.نمیدونی از صدقه سریه دست گلی که به اب دادی انگشت اشارم درد گرفته انقدر که روی این دگمه های لب تاب فشار میدم تا تایپ بشه شیطوننننننننننننننننننننن راستی امروز پای علی دایی بازم از همون قسمتی که قبلا شکسته بود شکسته بازم گچ گرفتن.طفلکی علی.موقع امتحاناشم هست.البته خدارو باید شکر کرد اتفاق دیگه ای نیفتاده,گچ گرفتن چیزی نیست انشاالله هر چه زودتر خوب میشه نانازمممممممممم ,امروز  با مهسا جون  رفتیم خیابان گردیییییییی  خیلی خوش گذشت مخصوصا که منم پرفکتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت ولی شما یه خورده سرما خورده بودی نتونستم ببرمت,به جاش کلی برات خرید کردم.خیلی دوست دارم  تو جوجه ی منی ...
18 آذر 1392

مامان هاپوی هلیا

عشقمممممممممممممممممممممم خجالت میکشم این پستو برات بذارم ولی... دیشب منو تو تنها بودیم بعد من رفتم اشپز خونه برات غذا درست کنم وایییییییییی اومدم دیدم نشستی پای لب تابو نصف دگمه هاشو در اوردی. نمیدونم چه طوری این کارو کرد بودی منم که اولین بار بود اینجوری دعوات می کردم حتی یه کوچولو فیزیکیم اومدم اخه واقعا عصبانی بودم.ولی بعدا اونقدر پشیمون بودم که نگو .الانم عذاب وجدان دارم هر چند تو سرتخ تر از این حرفایی .الانم نمیدونی با چه مصیبتی دارم تایپ میکنم باید سرمون خلوت شد ببریم بدیم درست کنند. بازم با این همه دوستت دارم ,تو عشق منی ,منو ببخش دخملم ...
14 آذر 1392

اولین برف زیبای سال

دخملی نازم,امروز که از خواب بیدار شدم باورم نمیشد سقف خونه های رو به رو سفید سفید بود.مثل بچه ها ذوق کردم و یه مدت خیره موندم و خدارو به خاطر این نعمتای زیباش شکر کردم.منتظرم بیدار شی تا ببرمت تو هم این همه زیباییو ببینی. ...
14 آذر 1392

شیرین زبونی

هلیای نازم دخترم این روزا خیلی بامزه شدی تازگی کلمه اره رو یاد گرفتی هر چی میگیم جواب میدی اره.اونقدر شیرین میگی که میخوام محکم بغلت کنم و تو رو غرق بوسه کنم.هر روز که از خواب بلند میشی به جای اینکه مثل بچه های دیگه نق بزنی با لبخند شیرینی میگی دلام{سلام} بعد برامون دست تکون میدی.خدایا هزاران هزار مرتبه شکرت هلیا جونو به ما بخشیدی.هر چه قدر شکر کنم بازم کمه.خدایا اگه بعضی وقتا غر میزنم ,کلافه میشم یا از کوره در میرم ,همه اینارو بذار به حساب مادر بودنم.خدا جونم شکرت دخترم میترسم بعدها که انشاالله  وبلاگتو نگاه کردی اعتراض کنی بگی اخه این وبلاگ برا من بوده  یا اینو دفتر خاطراتت کرده بودی . مامان قربونت بره عزیزم ...
27 آبان 1392

قلب شکسته

هلیای عزیزم.دختر ماهم.یه ٢ هفته ای میشه دل و دماغ اینکه از شیرین کاریات و شیطونیات بنویسمو ندارم. اونم به خاطر اینکه عزیزی رو از دست دادیم.دخترم نعمت دایی مهربونمون ÷ر کشید اسمون رفت پیش خداو ما موندیمو خاطراتش.نعمت دایی تو رو خیلی دوست داشت همیشه تو رو میدید میگفت دیگه سفید شدی {اخه عزیزم کوچولو که بودی یه کم رنگت سبزه بود}ومیخندید.اره عزیزم مصلحت خداوند این جوری بود.قربونت برم منو ببخش اخه این روزا دست خودم نبود همش پیشت گریه میکردم و تو ناراحت میشدی.خدا انشاالله به خوانوادش صبر بده ,انشاالله گل پسراش بزرگ بشن ,اقا بشن,اسم پدرشونو زنده نگه دارن همون کاری که بابا و عمو انجام دادن. خدایا به امید تو و به امید روزهای افتابی ...
27 آبان 1392

نقاش باشی

هلیای عزیزم.این روزا سخت مشغول نقاشی کشیدن هستی .هر جا میریم یه مدادو دفتر با خودمون میبریم.قربونت برم از صبح تا شب مداد دستت گرفتی همش میگی جوجو جوجو .ما هم که همه جور در اختیار شما  .امیدوارم بزرگتر  هم که شدی همین جور به نقاشی علاقه داشته باشی ...
6 آبان 1392

التماس دعا

خدایا دلم خیلی گرفته .میدونم پیشت ابرویی ندارم ولی تو رو به ابروی فاطمه زهرا قسمت میدم خودت کمک کن حال فامیلمون خوب بشه.مامانای عزیز  اگه این مطلبو خوندید تو رو خدا برای مریضی که داریم دعا کنید دو تا بچه کوچک داره. دعا کنید خدا کمکش کنه حالش خوب بشه.
27 مهر 1392