هلیاهلیا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

هلیا عشق مامان و بابا

خاطره

سلام.خیلی وقته که  به وبلاگ دخملیدخملی جونم ماشاالله بزرگ شده. جونم سر نزدم.از این بابت پوزش. دخملی جونم میره کلاس زبان .حالا کلاسنقاشی هم میخوام ببرمش.دیگه ماشاالله خانوم شده.دختر خالش النا هم 4ماهش خیلی بامزه شده.
8 خرداد 1394

مهمونی

دختر نانازم.چند وقت پیش دوستم  با بچه هاش امدن خونمون.خاله سارا دوست دوران تحصیلم/ما از راهنمایی با هم دوستو همکلاسی بودیم و همیشه  رو یه نیمکت مینشستیم.الانم مثل همون موقع با هم دوستیم .البته اون زودتر از من ازدواج کرد و لی تو حاملگی دومش شما و دو قلو های خاله سار ا فقط یه هفته فاصله دارین.شما یه هفت بزرگتری اون روز شما با دیدن دوقلوها و نیما خیلی شوکه شد ه بودی، اخه خونواده های ماکلا کم جمعیتن.اینور که فقط پارمیس اون طرفم فقط امیر حسین.خلاصه خونهی ما شده بود میدون جنگ.از یه طرف بچه ها وسایلاتو بر میداشتن شما جیغ میزدی از یه طرف دو قلوها با هم دعوا میکردنو گریه میکردن از یه طرف نیما با مامانش دعوا میکرد از یه طرف من م...
14 اسفند 1392

بابا لوسی

عزیزم.یه مدته به بابا میگی بابا لوسی .نمیدونم چه جوری از کجا یاد گرفتی ولی اونقدر شیرین میگی که نگو تازه بعضی وقتا باباشو حذف میکنی میگی لوسی .باباتم چه کیفی میکنه.تو هم که میبینی ما خوشمون میاد برای اینکه شیرین زبونی کنی به منم میگی مامان لوسیییی ااااااااااااااااااا .منم که از خود بیخود میشم میگیرم اونقدر فشارت میدم تا جیغت در بیاد  بعد مادرو دختر دعوامون میشه بعد دوباره اشتی میکنیم میخندیم   ...
11 اسفند 1392

بازم مثل همیشه

دختر نانازم تا الان می خواستم فقط خاطرات مربوط به تو تو وبلاگت باشه،ولی فکر کردم شاید خاطرات روزمره منم یه زمونی برات جالب باشه.به خاطر همین سعی می کنم خاطرات روزمره خودمو بابا حمیدو برات بذارم. عاشقتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتم. ...
11 اسفند 1392

شیطونیای هلیا خانوم

نتیجه ی غافل شدن از هلیا خانوم این میشه که میبینید.بیچاره جونم یه رژ گرفته بودم هنوز استفاده نکرده بودم اومدم دیدم ای دل غافل حالا رژ جهنم کل دستو صورتشو دیوارو ...........خلاصه.ولی خیلی بامزه شده بودی دخترم کلی من و بابا خندیدیم ...
27 بهمن 1392

بدون عنوان

  عزیز دلم خیلی وقته برات ننوشتم.بابت این موضوع معذرت اخه یه مدتش که لب تاب نداشتیم,بعضیا خرابش کرده بودن, یه مدتم نت نداشتیم دست دایی جون بود و...... ولی جبران میکنم عزیز دلم. هلیا جون کمتر از ١ ماهه دیگه تولدت عزیزم برای اون روز لحظه شماری می کنم.تازه چند روپیش بردیمت عکاسی برات عکس ٣در ٤ انداختیم.اونقدر ناز شدی. این روزا یه کم لج بازی میکنی خیلیم حساس شدی البته همه بچه ا از سن ٢ الی ٤ سال اخلاقشون این جوری میشه .ولی خوب بعضی وقتا دیگه خیلی نق میزنی منم خون به مغزم نمی رسه و  عیب نداره مادرو دختریه دیگه ,خیلی دوستت دارم الانم از حموم اومدی (افیت باشه عزیزم)بردمت اتاق خوابیدی.این دگمه های لب تابم تا میام چیزی تایپ ک...
23 بهمن 1392