مهمونی
دختر نانازم.چند وقت پیش دوستم با بچه هاش امدن خونمون.خاله سارا دوست دوران تحصیلم/ما از راهنمایی با هم دوستو همکلاسی بودیم و همیشه رو یه نیمکت مینشستیم.الانم مثل همون موقع با هم دوستیم.البته اون زودتر از من ازدواج کرد و لی تو حاملگی دومش شما و دو قلو های خاله سار ا فقط یه هفته فاصله دارین.شما یه هفت بزرگتری
اون روز شما با دیدن دوقلوها و نیما خیلی شوکه شد ه بودی،اخه خونواده های ماکلا کم جمعیتن.اینور که فقط پارمیس اون طرفم فقط امیر حسین.خلاصه خونهی ما شده بود میدون جنگ.از یه طرف بچه ها وسایلاتو بر میداشتن شما جیغ میزدیاز یه طرف دو قلوها با هم دعوا میکردنو گریه میکردناز یه طرف نیما با مامانش دعوا میکرداز یه طرف من مدام بهت تذکر میدادم که با بچه ها بازی کن خلاصه یه جوری شده بود دیگه صدای منو خاله سارا که مثلا میخواستیم با هم حرف بزنیم به هم نمیرسید،دوتا مونم این جوری شده بودیم
بعد یه مدت یه نگاهی به همدیگه انداختیمو تا میتونستیم خندیدیم
قرار گذاشتیم بدون بچه ها گهگاهی در بیام بیرونو همدیگرو ببینیم.
خدا انشالله شما بچه ارو برای ما حفظ کنه الهی امین