هلیاهلیا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

هلیا عشق مامان و بابا

بدون عنوان

  عزیز دلم خیلی وقته برات ننوشتم.بابت این موضوع معذرت اخه یه مدتش که لب تاب نداشتیم,بعضیا خرابش کرده بودن, یه مدتم نت نداشتیم دست دایی جون بود و...... ولی جبران میکنم عزیز دلم. هلیا جون کمتر از ١ ماهه دیگه تولدت عزیزم برای اون روز لحظه شماری می کنم.تازه چند روپیش بردیمت عکاسی برات عکس ٣در ٤ انداختیم.اونقدر ناز شدی. این روزا یه کم لج بازی میکنی خیلیم حساس شدی البته همه بچه ا از سن ٢ الی ٤ سال اخلاقشون این جوری میشه .ولی خوب بعضی وقتا دیگه خیلی نق میزنی منم خون به مغزم نمی رسه و  عیب نداره مادرو دختریه دیگه ,خیلی دوستت دارم الانم از حموم اومدی (افیت باشه عزیزم)بردمت اتاق خوابیدی.این دگمه های لب تابم تا میام چیزی تایپ ک...
23 بهمن 1392

ای بابا.........................................

دخملی  نازم.نمیدونی از صدقه سریه دست گلی که به اب دادی انگشت اشارم درد گرفته انقدر که روی این دگمه های لب تاب فشار میدم تا تایپ بشه شیطوننننننننننننننننننننن راستی امروز پای علی دایی بازم از همون قسمتی که قبلا شکسته بود شکسته بازم گچ گرفتن.طفلکی علی.موقع امتحاناشم هست.البته خدارو باید شکر کرد اتفاق دیگه ای نیفتاده,گچ گرفتن چیزی نیست انشاالله هر چه زودتر خوب میشه نانازمممممممممم ,امروز  با مهسا جون  رفتیم خیابان گردیییییییی  خیلی خوش گذشت مخصوصا که منم پرفکتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت ولی شما یه خورده سرما خورده بودی نتونستم ببرمت,به جاش کلی برات خرید کردم.خیلی دوست دارم  تو جوجه ی منی ...
18 آذر 1392

مامان هاپوی هلیا

عشقمممممممممممممممممممممم خجالت میکشم این پستو برات بذارم ولی... دیشب منو تو تنها بودیم بعد من رفتم اشپز خونه برات غذا درست کنم وایییییییییی اومدم دیدم نشستی پای لب تابو نصف دگمه هاشو در اوردی. نمیدونم چه طوری این کارو کرد بودی منم که اولین بار بود اینجوری دعوات می کردم حتی یه کوچولو فیزیکیم اومدم اخه واقعا عصبانی بودم.ولی بعدا اونقدر پشیمون بودم که نگو .الانم عذاب وجدان دارم هر چند تو سرتخ تر از این حرفایی .الانم نمیدونی با چه مصیبتی دارم تایپ میکنم باید سرمون خلوت شد ببریم بدیم درست کنند. بازم با این همه دوستت دارم ,تو عشق منی ,منو ببخش دخملم ...
14 آذر 1392

اولین برف زیبای سال

دخملی نازم,امروز که از خواب بیدار شدم باورم نمیشد سقف خونه های رو به رو سفید سفید بود.مثل بچه ها ذوق کردم و یه مدت خیره موندم و خدارو به خاطر این نعمتای زیباش شکر کردم.منتظرم بیدار شی تا ببرمت تو هم این همه زیباییو ببینی. ...
14 آذر 1392

شیرین زبونی

هلیای نازم دخترم این روزا خیلی بامزه شدی تازگی کلمه اره رو یاد گرفتی هر چی میگیم جواب میدی اره.اونقدر شیرین میگی که میخوام محکم بغلت کنم و تو رو غرق بوسه کنم.هر روز که از خواب بلند میشی به جای اینکه مثل بچه های دیگه نق بزنی با لبخند شیرینی میگی دلام{سلام} بعد برامون دست تکون میدی.خدایا هزاران هزار مرتبه شکرت هلیا جونو به ما بخشیدی.هر چه قدر شکر کنم بازم کمه.خدایا اگه بعضی وقتا غر میزنم ,کلافه میشم یا از کوره در میرم ,همه اینارو بذار به حساب مادر بودنم.خدا جونم شکرت دخترم میترسم بعدها که انشاالله  وبلاگتو نگاه کردی اعتراض کنی بگی اخه این وبلاگ برا من بوده  یا اینو دفتر خاطراتت کرده بودی . مامان قربونت بره عزیزم ...
27 آبان 1392